به گزارش شهرآرانیوز، بگذارید، حالا که چند یادداشت درباره شخصیت پردازی داشته ایم، همچنان توپ را در زمین کاراکترها نگه داریم.
اما قبل از آن، باآنکه میدانم بی ربط است، لازم است نکتهای را یادآوری کنم. در پویانمایی «دانشگاه هیولاها» (۲۰۱۳)، مایک وازوفسکی، که هیولای ریزجثهای است، برای اثبات خودش و رسیدن به آرزوی «هیولای زَهره تَرَکان شدن»، از روی ناچاری و برحسب تصادف، با یک گروه از هیولاهای خنگ و دست وپاچلفتی همراه میشود.
آن ها، با شانس، و اقبال مساعد، چند مرحله از مسابقات ترساندن را با موفقیت از سر میگذرانند، ولی، در مرحلهای که از خودشان ناامید و خسته شده اند، متوجه میشوند فقط موجوداتی بدریخت و مضحک اند که برای هیچ کسی ترسناک نیستند.
مایک، در یک گفت وگوی گذرا و اتفاقی، از عبارت «ردههای بالا» الهام میگیرد که هم تیمیهای کودنش را برای دیدن سالن اصلی زهره ترکانی ببرد که هیولاهای بزرگ و رعب آور در آن مشغول به کارند. مایک به آنها میگوید که به یک گردش علمی میروند و، شبانه و دزدکی، فنس محوطه را برش میزند و از پشت یکی از پنجرهها سالن را دید میزنند. مایک میگوید: «خوب نگاه کنید! نقطه مشترکشان را میبینید؟» یکی از همراهان میگوید: «نه؛ چیزی نمیبینم.» مایک میگوید: «درست است، چون هیچ نقطه اشتراکی ندارند! درواقع، هیولاهای بزرگ از تفاوت خودشان با بقیه استفاده میکنند.» (گفتگوها نقل به مضمون است.)
و این دقیقا همان نکتهای است که ــ به جرئت میتوانم بگویم ــ تمام یادداشتهای این ستون مبتنی بر آن است، اینکه الگو و برنامه مشخص و آیه مانندی درکار نیست و هر نویسندهای باید راه و روش خاص خودش را بیابد. تکنیکهایی که در اینجا گفته میشود، فقط و فقط، نقش درها و دریچههایی را دارند برای رسیدن به آن جهان شخصی.
اما مبحثی که امروز قرار است به آن بپردازیم بحث عنصر «تضاد» در شخصیت پردازی است. بگذارید با یک مثال بحث را پیش ببریم: تصور کنید، در داستانی که مشغول نوشتن آن هستید، یک شخصیت مهربان وجود دارد.
یک پرانتز وسط این بحث باز کنیم: وقتی از یک تایپ یا الگوی شخصیتی استفاده میکنید، ذهن مخاطب چه واکنشی نشان میدهد؟ مخاطب دربرابر غافل گیرشدن مقاومت میکند. ذهن او ترجیح میدهد تمام ماجرا را از همان ابتدا حدس بزند و پیش بینی کند تا احساس شکارشدن به او دست ندهد؛ به تبعیت از اجداد نخستینمان، دوست دارد وقتی لای بوتهها چیزی میجنبد بداند چیست.
(خدا میداند چه تعداد از اجدادمان را به همین ترتیب ازدست داده ایم؛ یعنی، درست وقتی که فکر میکرده اند یک شکار ــ چیزی مثل خرگوش یا آهوــ لای بوتهها میجنبد، ناگهان با یک شکارچی درنده مثل خرس یا موجودات نخستینی ازاین دست مواجه شده اند!) و این در پس زمینه روان ما نسل به نسل منتقل شده تا الان، و درمواجهه با روایت ها، هم این مقاومت را داشته باشیم و نتوانیم تعلیق و بلاتکلیفی را تاب بیاوریم؛ برای همین است که «تعمیم دادن» یکی از حربههایی است که به آن پناه میبریم تا همه چیز را در دنیا برای خودمان ساده کنیم و زحمت فکرکردن و مواجهه با پیچیدگی را متحمل نشویم.
برای همین، در ادامه مثالی که آمد، وقتی پای یک شخصیت مهربان را به داستان باز میکنید، مخاطب، به سرعت تمام، ابعاد شخصیتی او را تصور میکند و با استفاده از کلیشهها او را در ذهن خودش میسازد: این آدم مهربان طبیعتا آزارش به کسی نمیرسد؛ حتما که با گل و گیاه رابطه خوبی دارد؛ خدا میداند که چند حیوان خانگی و پرنده دارد که عاشقانه به آنها رسیدگی میکند؛ لبخند از لبانش محو نمیشود؛ با بچهها به شدت خوب است؛ و الی آخر.
حالا تصور کنید که این آدم مهربان کسی است که عادت دارد در تاریکی بنشیند؛ همین قدر ساده، همین قدر کوچک! این ویژگی مثل یک تلنگر به لایه نازک شیشهای تصورات مخاطب است: به او میفهماند اینجا آدمها پیچیدهتر از چیزی که پیش بینی اش کردهای رفتار میکنند؛ تمام تصورات روشن و دم دستی مخاطب با عنصر «تضاد» درهم میریزد، و این باعث جذابیت بیشتر شخصیتها میشود.
درعین حال، باید به این نکته هم توجه داشته باشید که بعضی تضادها، خودشان، تبدیل به کلیشه شده اند. دنیای سینما و تئاتر و ادبیات، بی رحمانه، درحال تبدیل کردن نوآوریها به کلیشههای دورانداختنی اند.
برای مثال، تصور کنید زمانی شخصیت فوق العادهای به نام «رابین هود» خلق شده بود. (ریشه این شخصیت در افسانههای فولکلور انگلستان در سدههای میانی است.) این شخصیت تضاد جالب و شدیدا دراماتیکی داشت، اینکه یک کار غیراخلاقی (دزدی) میکرد تا به یک نتیجه اخلاقی (بخشیدن اموال دزدی به محتاجان و فقرا) برسد. این شاید پارادوکسی باشد که حتی فلسفه اخلاق را هم گیج کند. اما تکرار این شخصیت در روایتها و افسانههای گوناگون و ارائه نسخههای متفاوت از رابین هود این کاراکتر جذاب را در سده بیست و یکم تبدیل به یک کلیشه کرده است.
در دنیای ادبیات، در رمان بزرگ «جنایت و مکافات»، از نابغه روسی فئودور داستایوسکی، حتی میتوان گفت «راسکلنیکف» هم بر این اساس طراحی شده است، اینکه برای هدفی والا دست به قتل بزنی. حتی در سینما میتوان ردپای این الگوی شخصیت پردازی را دید: «ریش قرمز» (۱۹۶۵) از کارگردان بزرگ ژاپنی، آکیرا کوروساوا، و «هری کثیف» (۱۹۷۱) از دان سیگل.
پس، از عنصر تضاد استفاده کنید، اما ظرافت به خرج دهید: نوآوری کنید و، ازمیان کلیشههای رایج، راهی جدید برای خودتان باز کنید و شخصیتهای داستان هایتان را از سادگی و سطحی بودن نجات دهید.
با احترام عمیق به فئودور داستایوسکی بزرگ، استاد بی بدیل ساختن شخصیت.